سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بازی زندگی

فرشته تصمیمش را گرفته بود . پیش خدا رفت و گفت :

خدایا ، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم . اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه .دلم بی تاب تجربه ای

زمینی است .

خداوند در خواست فرشته را پذیرفت .

فرشته گفت : تا بازگردم ، بالهایم را اینجا می سپارم ، این بالها در زمین چندان به کارم نمی آید .

خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بالهای دیگر گذاشت و گفت : بالهایت را به امانت نگاه می

دارم ، اما بترس که زمین اسیرت نکند ، زیرا خاک زمینم دامنگیر است .

فرشته گفت : بازمی گردم ، حتما بازمی گردم . این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد .

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد . او هر که را که می دید ، به یاد می

آورد . زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود . اما نمی فهمید که چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان

به بهشت بر نمی گردند .

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد . و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن

گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد ، نه بالش را و نه قولش را .

 

فرشته فراموش کرد . فرشته در زمین ماند .

فرشته هرگز به بهشت بر نگشت .


نوشته شده در چهارشنبه 88/4/10ساعت 5:46 عصر توسط ستاره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت