• وبلاگ : بازي زندگي
  • يادداشت : كاش به اين زودي ها دير نمي شد ...
  • نظرات : 4 خصوصي ، 65 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    منم مي ترسم سعدي مي ترسم...

    فكر مي كردم اگر دبيرستان قبول شم همه چي تموم شده...ولي الان مي بينم كه همه چي تازه شروع شده...من مي ترسم از اين كه يه سال جديد پيش رو دارم...از دبيرستاني شدن مي ترسم...از نبودن قيچي و عبدو مي ترسم....از تنهايي مي ترسم...از راهروي هاي دبيرستان از حياطش از همه چيش مي ترسم...

    از اين مي ترسم كه ديگه چهارشنبه اي چهارشنبه نباشه. از اين مي ترسم كه ديگر هيچ كس نباشه. مي ترسم از اين كه ديگه نمي تونم توي راهروي دبيران باشم...

    من از همه اين ها مي ترسم...من از 15 ساله شدن مي ترسم....

    پاسخ

    من ستاره هستم نه سعدي ، ستاره اي كه دنيا براش رو به آخره ، ستاره اي كه نمي دونه ماه ديگه دقيقا همين موقع كه ديگه از كلاس و درس خبري نيست بايد چي كار كنه ‍، نمي دونه كه بدون دست زدن سر كلاس و خل و چل بازي در آوردن با بچه ها بايد كجا ديونه باشه ، نمي دونه چرا براش دنيا داره تموم ميشه ...........