سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بازی زندگی

 

 غروب شد ،

 خورشید رفت .

 آفتابگردان به دنبال خورشید می گشت ،

ناگهان ستاره ای چشمک زد ،

آفتابگردان سرش را پایین انداخت .

آری ...

گلها هرگز خیانت نمی کنند ...!!!


نوشته شده در شنبه 88/2/19ساعت 4:16 عصر توسط ستاره نظرات ( ) | |

 

 

 پیامبری از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: چه بارانی می آید. پدرم گفت: بهار است. و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود. او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر، کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر انگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود، به ما بخشیدند. و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم، قفلها بی رخصت کلید باز شدند.

من به خدا گفتم: امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد. امروز انگار اینجا بهشت است.

خدا گفت: کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست.

 

نویسنده :عرفان آهار نظری


نوشته شده در شنبه 88/2/5ساعت 8:22 عصر توسط ستاره نظرات ( ) | |

 

 وقتی خدا داشت به سمت زمین بدرقه ام می کرد به من گفت جایی که داری می ری آدمهایی داره که می شکننت ، نکنه غصه بخوری من همه جا با تو هستم و تنها نیستی ، به تو قلب میدم  ، که بدونی دوباره برمی گردی پیش خودم .. 


نوشته شده در جمعه 88/1/14ساعت 1:4 صبح توسط ستاره نظرات ( ) | |

<   <<   6      


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت