سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بازی زندگی


شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند ...

 

فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته ...

 

شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی اسمان گرفت ...

 

فرشته شعر را زمزمه کرد و دعایش مزه عشق گرفت ...

 

خدا گفت: زندگی برای هردوتان دشوار می شود ...

 

زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود زمین برایش کوچک است ...

 

و فرشته ای که مزه عشق را بچشد آسمان برایش تنگ ....

 


نوشته شده در دوشنبه 89/3/3ساعت 11:31 صبح توسط ستاره نظرات ( ) | |


من میترسم!!!

از اینکه بهار آمده!!!

از اینکه سالی دیگر پیش رو دارم!!!

از اینکه قرار است باز مشکلات مانند تلی رویم بریزند!!!

از اینکه باز قرار است انگشتها به سمتم بچرخند تا گناهی را بر گردنم بندازند!!!

از اینکه به جرمی نامعلوم قرار است لحظه های ناب زندگی و جوانیم را از دست دهم!!!

من از همه ی اینها هراس دارم!!!

کاش به این زودی ها دیر نمیشد!!!
کــــاش!!!
اما ای کاش، ای کاش هایمان، ای کاش باقی نمی ماندند!!!

نوشته شده در پنج شنبه 89/2/23ساعت 7:30 عصر توسط ستاره نظرات ( ) | |

 

گاهی وقتا آدم از درس خوندن خسته میشه ، گاهی از مدرسه رفتن خسته میشه ،

گاهی از دست دوستاش خسته میشه ، گاهی وقتا از تنهایی خسته میشه ،

گاهی وقتا از همه خسته میشه ،

گاهی از دوست داشتن دیگران خسته میشه ، گاهی از ..........

و گاهی از زندگی کردن خسته میشه ..........

من از زندگی کردن خسته شدم


نوشته شده در پنج شنبه 89/1/26ساعت 8:16 عصر توسط ستاره نظرات ( ) | |

عید همتون مبارک

بر سر قبر کشیشی نوشته بود:

کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم .

بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است، من باید انگلستان را تغییر دهم .

بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم .

در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم

اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم .

 


نوشته شده در جمعه 89/1/6ساعت 7:2 عصر توسط ستاره نظرات ( ) | |

انگار همین دیروز بود که اولین

 صفحه ی تقویم امسال را با تمام

 احساس می نوشتم

 و آخرین جمله نوشتم امسال هم

تمام می شود و باز فقط خاطراتند

 که می مانند ،

 هر روز که می گذشت یک

 صفحه پر تر می شد و تعداد

ورقه های خالی کمتر ،

هر روز که می گذشت ورقه های

خالی را با حسرت اینکه پس کی

پر می شوند نگاه می کردم ،

 اما الآن این ورقه های پر از

نوشته هستند که با حسرت دیده

می شوند و من دلم برای تک

تک روزهایش تنگ شده است ،

فقط چند صفحه ی خالی مانده

 است ، صفحه هایی که دوست

ندارم پر شوند ، صفحه هایی که

 با پر شدنشان این روزهای به 

 یاد ماندنی را تمام می کنند .....

این صفحه های خالی هم پر می 

 شوند و باز این منم که با یک

تقویم پر از خاطره می نشینم و

 حسرت روزهای رفته 

را می خورم ......

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/12/20ساعت 2:17 عصر توسط ستاره نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت