سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بازی زندگی

خوش به حال آسمون که هر وقت دلش بگیره

 بی بهونه می باره

به کسی توجه نمیکنه

از کسی خجالت نمیکشه

می باره و می باره و می باره

اینقدر می باره تا آبی بشه

کاش

کاش می شد مثل آسمون بود

کاش می شد وقتی دلت گرفت آنقدر بباری تا

 بالاخره آفتابی بشی

بعدش هم انگار نه انگار که بارشی بوده

انگار نه انگار که غمی بوده

همه چیز فراموشت بشه...!!!

کاش می شد …

 


نوشته شده در یکشنبه 89/3/30ساعت 5:33 عصر توسط ستاره نظرات ( ) | |

برای آخرین بار منتظرش می ایستی تا شاید ...

اما او حتی تو را نمی بیند ... چه برسد به اینکه ...

آرام می گویی : خداحافظ ...

و برایش دست تکان می دهی ...

در حالی که او پشتش به توست و دارد برای همیشه می رود ...

قطره های اشک بی صدا روی گونه هایت جاری می شوند

و بغض تمام روزهایی که منتظرش ایستادی را می شکنند ...

تا شاید او ببیند ، بشنود یا بفهمد ....

ولی او نه می بیند ، نه می شنود و نه می فهمد ...

باز هم سکوت می کنی و روی زمین می نشینی ...

و در سکوت ناگفته هایت برای آخرین بار می گویی :

بی وفا ! خداحافظ برای همیشه ...

 


نوشته شده در شنبه 89/3/22ساعت 2:47 عصر توسط ستاره نظرات ( ) | |

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند ،

 

آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند ...


زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم ...


مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره ...


زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم ...


مرد جوان: خب ، اما اول باید بگی که دوستم داری ...


زن جوان: دوستت دارم ، حالا میشه یواش تر برونی ...


مرد جوان: منو محکم بگیر ...


زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری ...


مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری

 

و روی سر خودت بذاری ، آخه نمیتونم راحت برونم ، اذیتم میکنه ...


روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود ،

 

برخورد موتور سیکلتی با ساختمانی حادثه ای تلخ آفریده بود

 

در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد

 

یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت

 

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود ،

 

پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند

 

با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت

 

و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود

 

و خودش رفت تا او زنده بماند

 

دمی می آید و بازدمی میرود اما زندگی غیر از این است

 

و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد ...

 


نوشته شده در یکشنبه 89/3/16ساعت 12:29 عصر توسط ستاره نظرات ( ) | |

نه امپراتورم نه ستاره ای در مشت دارم

اما خود را با کسی که خیلی خوشبخت است اشتباه گرفته ام !!!

به جای او راه می روم ...

غذا می خورم ...

می خوابم و ...

چه اشتباه قشنگ و دل انگیزی ...!!!

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/3/9ساعت 5:49 عصر توسط ستاره نظرات ( ) | |

 

اولین بار که یکدیگر را دیدیم ، بود و نبودمان برای هم فرقی نداشت

 بار دوم با یک سلام شروع کردیم ،

 بار سوم دوست شدیم ،

بار چهارم به هم عادت کردیم ،

 بار پنجم بدون هم بودن برایمان سخت بود ،

 بار ششم در ظاهر با هم نبودیم اما تمام فکرمان پیش یکدیگر بود

 و فقط با نگاه با هم حرف می زدیم ،

 بار آخر می دانستیم که یکدیگر را دیگر نمی بینیم

 اما واقعیت را نگفتیم ،

یک جمله ساده که منتظر گفتنش بودیم را نگفتیم ،

 مثل همیشه خداحافظی کردیم ،

 سخت بود ولی انگار کنار گذاشتن غرور سخت تر بود ....

او رفت ، من هم رفتم ، هر دو با غرور رفتیم ،

 ما واقعیت را نگفتیم ،

ما چیزی که چشمانمان می گفت را به یکدیگر نگفتیم

 و این گونه بود که برای همیشه

در حسرت یک جمله ی کوتاه ماندیم ...

 

 


نوشته شده در شنبه 89/3/8ساعت 11:52 صبح توسط ستاره نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت