سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بازی زندگی

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند ،

 

آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند ...


زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم ...


مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره ...


زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم ...


مرد جوان: خب ، اما اول باید بگی که دوستم داری ...


زن جوان: دوستت دارم ، حالا میشه یواش تر برونی ...


مرد جوان: منو محکم بگیر ...


زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری ...


مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری

 

و روی سر خودت بذاری ، آخه نمیتونم راحت برونم ، اذیتم میکنه ...


روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود ،

 

برخورد موتور سیکلتی با ساختمانی حادثه ای تلخ آفریده بود

 

در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد

 

یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت

 

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود ،

 

پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند

 

با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت

 

و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود

 

و خودش رفت تا او زنده بماند

 

دمی می آید و بازدمی میرود اما زندگی غیر از این است

 

و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد ...

 


نوشته شده در یکشنبه 89/3/16ساعت 12:29 عصر توسط ستاره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت